|
در یکی از روزهای مدینه، امام باقر علیهالسلام دست فرزند خردسال خود، جعفر را گرفته بود و در کوچهها قدم میزد. هوا گرم بود و بچههای همسن جعفر مشغول بازی و دویدن بودند. گرد و خاک بلند شده بود و صدای خنده و شیطنت کودکانه در فضا میپیچید. یکی از بچهها جلو آمد و با تعجب پرسید: امام صادق علیهالسلام، در حالیکه هنوز کودک بود ولی نگاهش جدی و عمیق، گفت: بچهها لحظهای ساکت شدند و به هم نگاه کردند. بعضی خندیدند، بعضی تعجب کردند. اما امام باقر علیهالسلام که کنار پسرش ایستاده بود، با مهربانی به او نگاه کرد و فرمود: و دست بر شانهی کوچک فرزند گذاشت؛ گویی آیندهی درخشانی را در وجود او میدید. 📚 منابع:
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ساعت 7:43  توسط خسرو یاوری
|
|