شب عملیات بود و نگهبان باید بیدار می‌موند. یکی از بچه‌ها خیلی خسته بود، ولی گفت: «نگران نباشین، چشم از خط برنمی‌دارم.»

نیم‌ساعت بعد، فرمانده اومد سرکشی. دید نگهبان تفنگ رو گذاشته زیر سرش مثل بالش و خواب عمیق رفته!

فرمانده خواست با عصبانیت بیدارش کنه، ولی یکی از بچه‌ها با خنده گفت:

«حاجی! ناراحت نشین. این برادر ما با خوابیدن هم خط رو می‌بینه... اونم توی خواب!»

فرمانده هم خنده‌ش گرفت و گفت: «باشه، فقط دعا کنین خوابش تعبیر بد نداشته باشه!»

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم مهر ۱۴۰۴ساعت 8:35  توسط خسرو یاوری  |